روح مسافريست بر ارابه كالبد مادی كه شعور ارابه ران آن، ذهن افسار، و حواس اسبان آن می باشند. (بهاگواد گيتا)
درسی از ويشنو
عابد
تمام دوران كودكی و نوجوانی خود را عبادت كرده بود و تا اين زمان كه بيش
از ۳۰ سال عمر داشت ’ ثانيه ای از ياد خدای خود, ويشنو, خداوند كائنات غافل
نمانده بود. وی، مو به مو بدون از قلم انداختن نكته ای , تمامی وظايف شرعی
خود را انجام می داد. هر روز صبح، سحر خود را در رود گنگ تطهير می كرد و
بعد از آن به مطالعه وداها و پوراناها می پرداخت , در طول روز چندين بار
مانترای خود را انجام داده و از خوردن گوشت جِدَن امتناع می ورزيد. مگر نه
آنكه می شود از شير گاو نهايت لذت را برد و رفع گرسنگی كرد . پس ديگر كشتن
گاو چه معنا داشت؟!س
عابد
آنچه بياد داشت، عمدتن از آموزشهای دورانی بود كه در آشرام بعنوان يك
برهما چاری خدمت می كرد و چون در آن زمان وی در مكتب دهيانا مشغول آموزش
بود و اين مكتب هم مانند مكتب گيانا مسئله تأهل سالك را نمی پذيرفت ,
لاجرم عابد، تمام دوران آموزش خود در آشرام را در خدمت پيری از همان مكتب و
بدون اختيار همسر، گذرانده بود و تا به امروز هم از اختيار همسر سر باز
زده بود. اما اينكه آيا حقيقتن اميال جنسی جوان، بدون برهم خوردن تبادلات و
تعادلات روحی - روانی به مرحله سامادهی رسيده باشد جای تأمل است؟ . در
مكتب بهاگتی كه در واقع بالاترين مرحله از مراحل چهارگانه ای است كه با
كارما يوگا شروع شده به ترتيب گيانا يوگا و آشيانا يوگا را طی می كند تا
به مرحله بهاگتی يوگا برسد، متأهل ها را می پذيرند و اين گونه رهروان می
توانند در چهارچوب قوانين دينی خود با همسر شان روابط جنسی داشته باشند،
اما متأسفانه اين عابد در اين مكتب تحت آموزش نبود . پس ازدواج غير ممكن می
نمود.س
در
هر حال اين مرد جوان كه در ريشی كش منزل گزيده بود تا هر روز بتواند خود
را در آب رود مقدس گنگ غسل دهد تنها يك آرزو داشت و روز و شب، آن را در
هنگام دعا همراه با خلوصی بی نظير با خدای خود عنوان می نمود.س
س"
ای خدای بی همتا , ای دانای برون و درون , ای ويشنوی بزرگ , ای محبوب من ,
سالهاست رياضت می كشم و آرزوی ديدار ترا دارم . ای ويشنوی مهربان و
محبوب، برای لحظه ای زيارتت جانم را خواهم داد"س
آهنگ
و كلام مرد عابد، حاكی از خواستی درونی بود كه در اثر سالها تمركز بر
آموزشهای دوران رهروی خود در آشرام بدست آورده بود. او گمان می برد ديدن
ويشنو والاترين چيزيست كه می توان و می بايست بدان دست يافت . شايد هم تصور
سالك از نيروانا همانا زيارت چهره ظاهری و تجلی جسمانی ويشنو بود. مگر
نه اينكه در اديان ديگر هم رهروان به مجسمه و عكس بزرگان و عاليجنابان
معنوی خود سجده كرده خواهان ديدار آنان می باشند!س
در
مراحل بالای مكاتب منشعب از دين هندو , انجام اعمال , تفكرات و نيايشها،
تمامن برای خداوند و به نيت تقرب به اوست، بدون انتظار پاداشی دنيوی و يا
اخروی. حال بايد ديد از نظر جهانبينی اين مرحله كه به آن بهاگتی يوگا می
گويند, اين خواست و آرزوی درونی عابد و فدايی ويشنو از كدام نوع انتظارات
محسوب می شود؟س
در
هر حال , اين عابد كه به ندرت از ريشی كش خارج می شد, برخورد چندانی نيز
با افراد ديگر نداشت و تمام لحظات خود را در دعا و نيايش ويشنو , خدای
كائنات , می گذراند و در هر وعده از دعای خود , در شب و روز ’ به هنگام غسل
در رود گنگا و يا در وقت اجرای مراسم قربانی , هميشه و هميشه اين خواست
خود را ابراز داشته بود، بطوريكه ظاهرن جز اين، آرزوی ديگری نداشت . اما
گاهی عاليجنابان معنوی، قصد آموزش چيزی بيشتر را دارند. تو صميمانه و خالص
نقلی را بخواه , او بتو دنيايی را می دهد.س
مدت
سی سال از عمر عابد بدين منوال در آرزوی ديدار جمال ويشنو گذشته بود، اما
گويا چنين چيزی عملی نبود و يا خواستی بود بی مورد! با اين فكر، عابد كوزه
اش را كه از آب رودخانه برای شستشوی روزانه مجسمه ويشنو و معبد كوچك شخصی
او پر كرده بود، بر زمين گذاشت . اين منطقه را از دير باز می شناخت و از
۲۰ سال پيش هر روز به عشق يار و محبوب خود از آب آن رودخانه برداشته بود و
باز هر روز خود را برای پاكی روح و جسم در آب آن تطهير داده بود . در
حوالی اين رود درخت تنومند انجير هندی روييده بود كه گمان می رفت بيش از
هزار سال عمر داشته باشد و اين درخت بهترين شاهد برای اثبات عشق مورد ادعای
عابد پاك بود. مرد جوان، هزاران بار زير اين درخت به راز و نياز عاشقانه
ای پرداخته و ويشنو, خدای خود را طلبيده بود.س
اما حالا .. .. .س
س عابد
با دلی دردناك و ذهنی نا اميد و قلبی شكسته، زير آن درخت نشست و برای
اولين بار اميد خود را از دست داد و از خدای خود مرگ را آرزو كرد . رشته
ايمان چندين و چند ساله عابد، می رفت تا مانند نخ پوسيده و سست تسبيحی از
هم بگسلد كه ناگاه بوی عطری بی نظير، مشامش را پر كرد و هوای گرم و دم كرده
و خفقان آور تابستانی منطقه، چنان به اعتدال گراييد كه حتی در زمستان هند
نيز چنين نبوده است. نسيمی خنک و روح افزا وزيدن گرفت و سالك جوان در
رگهای خود جوشش خون تازه ای را حس كرد . صدايی بس پرطنين , با ابهتی ملكوتی
از پشت سر او را صدا زد :س
س " دوست من از چه نگرانی؟ "س
مرد
جوان به عقب برگشت و از ديدن ويشنو كه بر روی تپه ای به فاصله ۱۰ متری او
ايستاده بود بر جا خشكش زد. ويشنو به همان شكلی كه مجسمه اش در معبد شخصی و
كوچك سالك نقش زده شده بود و با هاله ای از نور تجلی يافته بود .س
تمام
وجود سالك می لرزيد و از شدت شادی در پوست خود نمی گنجيد. خواست تا چيزی
بگويد، اما لغات را برای ساختن كلمات گم می كرد. گويی مغزش در صدور دستورات
لازم، سستی می ورزيد .س
ويشنو با همان صدای آسمانی گفت.س
س
" بگو"س
عابد به خود جرأت داد و از صميم قلب با محبوبش سخن گفت:س
س" خدای من , ای محبوبم . تو فقط بخواه , من برايت هركاری خواهم كرد."س
ويشنو با همان لبخند شيرين و هاله ای نورانی گفت:س
س
" فقط جرعه ای آب"س
سالك
جان بر كف با شنيدن اين كلام از محبوب خود كه وی را خدای خالق كائنات می
پنداشت كمی جا خورد، اما بزرودی به خود آمد و در پی اجرای امر مولای خود،
بطرف رودی كه در همان نزديكيها بود روان شد.س
آب
رود از شدت گرما , داغ می نمود و سالك در فكر افتاد تا چشمه ای بيابد و آب
گوارايی را برای سرور خود بردارد. با اين فكر به دور و اطراف نگريست، كه
ناگهان چشمش به زنی بسيار زيبا و خواستنی افتاد كه با لباس ساری خود با
رنگهای الوان، در جزيره ای در ميان رود ايستاده و با خنده ای شيرين وی را
می نگريست .س
مرد
جوان لحظه ای انديشيد كه چرا تا بحال اين جزيره را داخل آب نديده، ولی
جاذبه زن و زيبايی او چنان فريبنده و پر كشش بود كه بزودی بطور خودبخود اين
فكر بدست فراموشی سپرده شد. چه اهميتی داشت كه جزيره از كجا آمده، مهم آن
لعبت ماهرويی بود كه انتظار او را می كشيد. عابد، مدتی گيج و منگ به اين
صحنه خيره ماند ولی بزودی از آن حال درآمده به سرعت به جستجوی كرجی و يا
تكه چوبی كه او را به آن جزيره نوظهور برساند پرداخت. يافتن كرجی در آن
حوالی بسادگی يافتن مار كبرا و فيل و جوكی در جنگلهای هند بود از اينرو
مرد جوان براحتی اولين كرجی ماهيگيری را كه يافت تصاحب كرد و بر آن سوار
شده بسوی محبوب جديد خود راند. اما آيا مذهب هندويسم و آن مكتبی كه وی در
آن آموزش ديده بود به وی اجازه تصاحب اموال ديگران را می داد؟! . در آن
لحظه مرد جوان چنان فريفته زن زيبا بود که نمی توانست به چيزی ديگر
بيانديشد. دريغ از عمری که در آشرام بهدر رفته بود .س
عابد
پاك يكباره هدف خود را از جستن چشمه ای برای برداشتن آب، بدست فراموشی
سپرده بود، توگويی اين همان سالكی نيست كه تا چند ساعت پيش ازخدای خود
عاشقانه می خواست تا چيزی از او تقاضا كند و به دنبال همان تقاضاست كه
به اينجا آمده . گويا مرد جوان از اساس جريان را فراموش كرده بود و يا
اينكه با ظهور جريانی گيراتر ماجرای ظهور مولايش را ناديده گرفته بود . به
هر تقدير , عابد با هر مصيبتی بود خود را به جزيره كذايی رساند، بدون آنكه
لحظه ای بيانديشد كه اگر در آب افتد چه خواهد شد. زيرا شنا كردن نمی دانست.س
زن
كه از زيبايی، گويی از آسمان به زمين افتاده و نظيرش ديده نشده بود، به
گرمی مرد جوان را پذيرا شد و به خود راه داد. سالكی كه مدت سی سال,
بعبارتی، تمام عمر خود را در تجرد بسر برده بود، تن به مزاوجت با زن پری
روی داد، بدون آنكه بياد بياورد در مكتب گيانا، رهرو حق اختيار همسر را
ندارد. اصولن وی ديگر بدين امور نمی انديشيد زيرا آدم تازه ای شده بود. به
نظر می آمد معجزه ای به وقوع پيوسته.س
مرد
همراه زن خود، راهی سرزمين همسر زيبای خود شده , در سيصد كيلومتری ريشی كش
سكنی گزيد . و اينك سالها بود می رفت دوران ميانسالی را پشت سر بگذارد و
در اين ميان به تنها چيزی كه می انديشيد همسر زيبا ، ثروت بی اندازه و سه
فرزند خود بود كه بترتيب بيست و پنج، بيست و شانزده ساله بودند و اينك هر
كدام مديريت قسمتی از كارخانه بزرگ كشت و زرع چای پدر را عهده دار بودند.
اين كارخانه نيز مانند هر چيز دوست داشتنی و زيبای ديگری هديه همسر بی
همتای مرد بود, در واقع، وی آن را از پدر زن خود به ارث برده بود.س
ديگر
دوران غسل در رود گنگ و مطالعه ماند- سامهيتا, یکی از كتب مقدس هُنود و
انجام مناسك مذهبی به پايان رسيده بود و مرد، سالها بود كه اين عادت را
همانند بسياری از عادات ديگر مذهبی خود بدست فراموشی سپرده بود . حال،
زندگی، ديگر در حاشيه ذهن و با رنگی محو و تار قرار نداشت، بلكه اين عقايد
معنوی او بود كه در حاشيه ای بس تار و تيره و مات، نشانده شده بود و چيزی
كه مركزيت ذهنش را تحت اشغال داشت , همسر زيبای وی بود كه هنوز بعد از
گذشت قريب سی سال، مانند همان نخستين روز رويايی، می درخشيد و بعد از آن
فرزندان برومندش و در پی آن، ثروتی بی حساب . س
عابدِ پيشين ما در دنيای پر
توهم خود، دست و پا می زد و اين مسخ شدگی را سعادت می پنداشت. وی حتی سی
سال پيش، بعد از آنكه در پی پيشنهاد همسرش , تصميم به ترك ريشی كش، برای
كار در كارخانه پدر همسرش گرفت، حتی از ياد برد كه مجسمه ويشنوی محبوب خود
را همراه بياورد. حال , در زندگی وی مطالعه كتب معنوی، جای خود را به بررسی
دفاتر كارخانه ’ تطهير در رود مقدس جای خود را به شستشو در حمام مجلل كاخ
شخصی، و عبادت روزانه و راز و نياز با معبود , جای خود را به عشقی
ماليخوليايی به همسر و فرزندان و ثروت داده بود. او در توهمی بس خطرناك
گير آمده بود. توهمی كه نجات از آن، به تنهايی غير ممكن می نمود . بويژه
آنكه اين مرد از گمگشتگی خود كاملن بی خبر بود و در لذات حباب مانند آن دست
و پا می زد. و بدين منوال، سرمست و فارغ بال به هستی كاذب خود ادامه می
داد، بدون آنكه بدان چيزی كه بوده و آن چيزی كه از او ساخته شده بيانديشد.س
روزها
و ماه ها و ساليان ديگری نيز با همين كيفيت سپری شد. اينك مريد سابق
ويشنو، كاملن سالخورده بود ولی عجب آنكه همسر وی كمترين تغييری نيافته بود،
اما اين امر تنها موردی نبود كه از مدتها پيش، پيرمرد را نگران می ساخت.
او ديگر قادر به لذت بردن از همسر زيبای خود نبود , ديگر به كار تجارت خود
نيز رسيدگی نمی كرد. در واقع قدرت اداره آن تشكيلات عريض و طويل را نداشت .
پس لذت آن ر ا هم نمی چشيد. فرزندان وی همگی ازدواج كرده با تصاحب كارخانه
و تجارت پدر , مشغول زندگی خود بودند و پدر عملن ايزوله شده بود. وی مدتی
بود كه روی صندلی راحتی خود در كنار ساحل می نشست و به امواج نقره فام
دريا می نگريست اما اينهم بعد از چندی جاذبه خود را از دست داده بود. در
زندگی پيرمرد چيزی گم شده بود كه آنرا در فضای خالی ذهنش جستجو می كرد. با
زبانی ديگر , بايد گفت در درون مرد در واقع خاطره محو و تيره ارزش گم شده
ای دوباره خودنمايی می كرد. حبابها يكی پس از ديگری نابود شده بودند و پير
مرد، لذت را گم كرده بود لذتی كه در ازای بدست آوردن آن، چيزی بس فراتر و
والاتر را از دست داده بود و اكنون از بابت آن به خود می پيچيد.س
زندگی چيست؟ عمری غفلت يا لحظه ای سرفرازی؟ جان كندنی سخت يا آزمونی ساده؟س
آن
روز نيز مرد فدايی سابق , مثل هر روز ديگر، كنار دريا نشسته، با بی ميلی
به امواج می نگريست و در انديشه های خود غوطه ور بود. وی آرام آرام با درك
آنكه، آنچه بدست آورده، تنها توهمات كوچكی است كه تازه آنهم در جای خود
بكار گرفته نشده, سرش به دوران افتاد, از جا برخاست و از دل پيچه ای كه
ناشی از اضطرابی ظاهرن بی مورد بدان گرفتار آمده بود، خم شد و قی كرد . او
احساس بدبختی و زوال می نمود, زوالی غليظ و چسبنده كه با هزاران گره، خود
را به روان او تابيده بود . در واقع، پيرمرد خبط ذهنی و دماغی , و سرگشتگی
چهل ساله خود را قی می كرد… .. .س
مرد
دل مرده، با احساس بادی تند , در حالی كه رنگ بر چهره و رمق در جسم نحيف
خود نداشت، دوباره به دريا نگريست و ناگهان با كمال شگفتی، در ميان آب ,
گردباد عظيمی را مشاهده نمود كه با سرعتی بسيار, بطرف ساحل در حركت بود .
گردباد با همان سرعت، تمامی دهكده ای را كه متعلق به پيرمرد بود درنورديد
و زوزه كشان بسمت شرقی ساحل , همانجايی كه او ايستاده بود غلطيد . مرد بر
زمين نشسته، بدنش را مچاله كرد و از شدت هراس بر خود لرزيد، ولی درست
زمانی كه گردباد هولناك، خود را به وی رسانيد مانند كشتی نشسته ای كه می
رفت تا همراه كشتی شکسته, عمر خود را نيز از كف بدهد , از عمق درون، نامی
را فرياد زد و لحظه ای بعد .. ..س
عابد پاك همانطور كه از بيم مرگ , مچاله روی زمين نشسته و سر را ميان پاهايش قرار داده بود صدايی شنيد.س
س "عزيزم آيا توانستی برايم جرعه ای آب بياوری. "س
مرد
ناگهان سيصد كيلومتر دورتر در ريشی كش , خود را زير درخت انجير هندی,
همانجايی كه چهل سال پيش مولايش را ديده بود يافت. گويی هيچ اتفاقی نيفتاده
و زمانی سپری نشده است.س
او جسمن سی ساله بود، ولی روحن چند هزاره را طی كرده بود.س
پاياننویسنده : فرامرز تابش
س( اتمام طرح داستان , زمستان میلادی ۲۰۰۵)
س
Nvsd hc ,dak, :کد مقاله در اندیشه آنلاین آلمان- پلتفرم دانشگاه سیرکمال
در یوتوب
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله.
کلیک کنید.س
مقاله بصورت صوتی برای نابینایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر