اتصال

 


رمان این فصل

 (مقاله صوتی در انتهای این صفحه)
 
 
اتصال
 

" فرد همیشه باید فدای اجتماع شود، مثلن اگر کسی برای خدمت به اجتماع ضرری به جسم خودش بزند، در مقابل جسمش مسئولیتی ندارد، بلکه مستحسن هم هست "
" سیر کمال اتصال می خواهد. مقام معنوی را با امور تصنعی نمی توان بدست آورد "
 (استاد الهی)
 
 

خسته بود و هنوز رخوت ناشی از خواب ، او را رها نکرده بود . با چشمانی نیمه باز به حمام وارد شد و دوش آب سرد را تا آخر باز نمود. اولین قطرات آب با هجومی توفنده به قصد خیس نمودن بدن این ناشناس ، بی مهابا به طرف او یورش بردند، توگویی جنگی درکار است و این قطرات آب سربازانی هستند شجاع و بی باک ، که جز برداشتن خصم از روی صفحه تاریخ فکری در سر ندارند. ترمینیتورهای کوچکی که با اسلحه خود، که چیزی نبود جز برودت ، بی هیچ درنگی بدون آنکه به چپ و راست منحرف شوند، مستقیمن با نیتی مقدس به سوی دشمن خاطی می تاختند و در این راستا کوچکترین اغماضی را درهیچ مورد جایز نمی دانستند.س
 
با برخورد اولین قطرات آب بر پشت مرد ناشناس ، ناگهان حالت برق گرفتگی عجیبی به وی دست داد، چشمش سیاهی رفت و ناچار آنها را بر هم گذاشت و با همان خستگی در جایی نا معلوم، رفته رفته اصوات به همان آرامی که در صحنه های محیط، شکل می یافتند ، در گوشش جان گرفت . مرد با خود اندیشید: " آیا خواب می بینم "؟ س
 
انفجار نارنجکی در آن حوالی ، قدرت تمرکز بر روی این اندیشه بی جا را از اوگرفت. گویی این نارنجک با صدای ناهنجار خود بر سر وی فریاد زد " ای ساده دل نمی بینی کجا هستی ؟ اینجا صحنه واقعی زندگی است."س
 
نه ! او خواب نبود. بلکه کاملن هوشیار در میدان جنگی بی امان و تمام عیار با تمام کم و کیفش قرار داشت ! . ناشناس با دریافت این حقیقت، هراسان و گنگ و مات به این سو و آن سو می دوید تا محلی برای اختفا ، و یا اگر ممکن می بود ، راهی برای گریز از صحنه این جنگ که معلوم نبود چه کسانی را در مقابل چه کسانی قرار داده بجوید. اما به زودی با ذکاوتی که داشت متوجه عبث بودن این تقلا شد. وی در حالی که از شدت ترس قلبش به تپش افتاده بود ، لحظه ای ایستاد تا موقعیت خود را بهتر دریابد و با گردش سر به اطراف، تازه متوجه شد که همراه گروهی از سربازان با یونیفرم های جنگی در داخل کشتی ای قرار دارد که با انفجار دو خمپاره و چند نارنجک، در حال غرق شدن می باشد. س
 
در همان حال، افراد دیگری با یونیفرمهای جنگی با رنگی دیگر، فاتحانه خود را به آنها می رساندند و به قلع و قمع سربازان کشتی می پرداختند و چیز دیگری که مرد ناشناس در وهله دوم بدان پی برد آن بود که این نبرد می بایست از صحنه های جنگی جنگ اول جهانی باشد. اما نفیر گلوله ای که از فاصله ای نسبتن نزدیک از کنار گوش وی گذشت و به دنبال آن ، فریاد مردی که یونیفرم فرماندهی برتن داشت و دست چپش به شدت مجروح شده بود و می رفت که با پرت شدن به درون آب ، طومار عمرش در هم پیچد، مجال پیگیری این کند و کاو را به وی نداد . در این حال، ترس قفل کننده ای تمام بدنش را فلج ساخت، گلویش به شدت خشکید و دستانش به لرزه افتاد و این آشفته حالی، قدرت هرگونه عکس العملی را از او سلب نمود. ناشناس خیره به چشمان از حدقه بیرون آمده و خون آلود کاپیتان مجروح که از شدت یاس و ناامیدی از یاری هم رزمش و هراس از مرگی که عنقریب او را می بلعید ، می نگریست.س
 
کاپیتان فرمانده با چشمان خود، بی آنکه دگر از حلقومش صدایی بیرون آید ، از سرباز تحت فرمانش، تقاضای کمک می نمود، اما مرد ناشناس از جای خود نمی جنبید. گویی مرگ و یا ماندن او برایش تفاوتی نداشت !. ...در این میان چشمان مرد مجروح ناگهان برقی زد و چهره اش حالت التماس خود را از دست داد . وی با صلابتی نا گهانی به مرد ناشناس که از شدت ترس در جای خشکیده بود نگریست و در پی آن، مچ دستش که دیگر درخود رمقی برای نگه داشتن میله کنار کشتی و تحمل تنه نسبتن سنگین صاحبش    نمی دید، گره باز کرد و صاحب خود را با همان چهره پر ابهتی که هنگام مرگ یافته بود به درون دریا رها نمود.س
با مشاهده این صحنه و احساس نفرت انگیز ترس، به مرد ناشناس حالت تهوع دست داد و به دنبال آن بر جای نشست ، چشمان خود را بست، قی کرد.س
 
 ..........................
 
فرود تگرگ آسای قطرات آب که به سردی یخهای اقیانوس منجمد شمالی می مانست، مرد را واداشت تا از روی آنچه در حمام 
منزلش زیر دوش آب قی کرده بود بجهد.......س
 
..........................
 
ناشناس مردی بود چهل و نه ساله . یک انسان عاقل که مدتها پیش سن پختگی را پشت سر نهاده بود. اما این پختگی نسبی روحی ارتباط چندانی با سن و سال او نداشت، بلکه عامل اصلی و نقش تعیین کننده را در این رابطه، در واقع راهنمای معنوی او بازی می کرد.س
 
صفاتی مانند راست گویی، درستکاری، صداقت، پرهیزکاری و پشتکار، کمابیش در وی به صورتی محسوس به چشم می خورد. صفات دیگری نیز وجود داشت که وی هنوز مشغول تمرین برای مقابله، یا به قول معروف ، کارکردن روی آنها بود. وقت نشناسی، تعصب خشک، پیروی کورکورانه .....و صفاتی هم بودند که وی به مقدار بسیار کمی در خود رشد داده بود . درست مانند گیاهان کوچکی که در دل جنگل و در جوار درختان سر به فلک کشیده، با کمبود نور خورشید ، کم جسه می مانند ، شجاعت نیز در وجود این مرد ، بی بنیه و ضعیف باقی مانده بود. وی از این بابت رنجهای بسیاری را تحمل کرده بود و تا آنجا که می توانست به یاد آورد، این ضعف از دوران کودکی گریبانگیر وی بوده است. مثلن اگر مهمانی به منزل آنها می آمد و بچه ای هم سن و سال او داشت و این بچه برای مثال چرخ او را تصاحب می نمود ، وی به جای آنکه از حق خود دفاع کند و چرخ را شجاعانه پس گیرد و یا اینکه کریمانه به او اجازه استفاده از این وسیله را بدهد، اغلب، پشت در اتاق خود پنهان شده ، ناخنهایش را می جوید!. در دوران بلوغ نیز این گرفتاری به شکل دیگری چون موش، لحظات او را جویده بود .س
 
 وی اغلب، هنگامی که مورد استهزاء و تمسخر دوستان لوده خود و یا بچه های بیکاره محل قرار می گرفت، هرگز از خود دفاعی نمی کرد. یعنی قدرت کافی برای این کار را در خود سراغ نداشت. از اینرو تنها دچار سرخوردگی می شد و یا از جمع میگریخت و خود را با چیزی دیگر، مثلن مطالعه کتب ادبی که فوق العاده مورد توجهش بود سرگرم می ساخت. اما همواره سایه شوم و رنج آور عدم توانایی در برخورد مناسب و قاطعانه با دیگران او را تعقیب نموده بود.س
 
ناشناس روزی این مشکل را با راهنمای معنوی فرزانه و خردمند خود در میان گذاشته و در جواب شنیده بود:س
س " این امر برمیگردد به زندگی گذشته تو در زمین . این همان ترسی است که تو در بخشی از زندگی گذشته ، آنرا به دیگران چشانده ای . حال همان را به تو می چشانند تا بدانی چه کرده ای!"س
 
وی در ادامه سخنان آموزشی خود به مرد ناشناس ( این لقبی بود که خود مربی برآن مرد نهاده بود) چنین ادامه داده بود:س
س "با وجود این، این مشگل حل شدنی است . کافیست خود را با آنچه از آن میترسی ، از روی قصد و عمد روبرو سازی و یا در هنگام رویارویی با آن ، از آن نگریزی ."س
 
ناشناس، بعد از آنکه این نصیحت را از پیر خود دریافت کرده بود و در پی حادثه حمام که وی را وادار به قی کردن بر روی پاهایش نموده بود، کمی به خود آمده هوشیار تر   می نمود.سحادثه ای که گرچه مفهوم آن برایش کاملن قابل درک نبود، اما آن پیامی که به همراه داشت در هر حال اثر خود را نهاده، به روانش انتقال یافته بود. از آن روز به بعد ، مرد ، لااقل در یک مورد توانسته بود به نصیحت راهنمای خود عمل نماید و آن هم زمانی بود که رئیس مافوقش قصد داشت وی را با آن همه سابقه کار به منطقه بد آب وهوایی در جنوب کشور منتقل نماید و اینجا بود که وی برای اولین بار به پا خواسته و با این حکم، مخالفت ورزیده بود. گرچه به قصبه ای کوچک رفتن و به افراد کم بضاعت خدمت کردن ، چیزی نبود که مردناشناس و صدیق از آن روی گردان باشد. اما چیزی که بود، وی می بایست بالاخره روزی از حق خود دفاع میکرد و بیشتر از هر چیزی، مبارزه برای رفع این نقص روانی بود که از اهمیت ویژه ای در زندگی او برخوردار بود، زیرا می رفت تا وی را از خود متنفر سازد. مگر نه اینکه گفته اند حق گرفتنی است نه دادنی ! پس شجاعت ضرورت دارد.س
 
ناشناس شبهای بیشماری به تفکر در این رابطه که چه اندازه این معضل در روان وی ریشه دوانده ، پرداخته بود. ولی همیشه بعد از نهایتن یک ساعت تعمق و تامل ، از آنکه نمی تواند به نتیجه ای منطقی برسد، از آن دست کشیده و با دهن دره ای عمیق، خود را به دست خواب سپرده بود. تنها دلخوشی او همان مقاومتی بود که در مقابل انتقالش به جنوب از خود نشان داده بود. او برای اولین بار توانسته بود در این رابطه حتی با رییس محترم خود به بحث و مشاجره بپردازد ، بدون آنکه از ترس دهانش کف کند، دستهایش بلرزد، رنگ صورتش بپرد، عرق سردی بر پیشانیش بدود، زبانش به لکنت بیفتد، ترشح آدرنالین و در نتیجه ضربان قلبش بالا رود و کلمات در گلویش بلغزند و بالا نیایند و در پی آن ، هزار بار خود را لعنت کند. اما آیا گرداننده کار، تا این اندازه پیشرفت را کافی می دید یا خیر!؟.........س
 
تنفر! تنفر! تنفر! و بازهم تنفر. این واکنشی بود که مرد از احساس ترس خود با آن سن و سال، در درون می یافت . این احساس ترس از نوعی بود که می توان آن را عدم توانایی در ابراز عقیده نام نهاد و نه مثلن ترس از تاریکی یا موجودات ناشناس!!، شکلی از کمبود شجاعت و این امر چنان فضای ذهن او را اشغال کرده بود که نمی توانست بیاندیشد. گواینکه با موفقیت اخیری که در این رابطه بدست آورده بود کمی خود را مقتدرتر از سابق می یافت، اما علیرغم آن، خود را نیز محتاج تجربه ای دیگر می دید. درست مانند کودکی که برای برداشتن قدم دوم نیز به یاری والدینش به همان اندازه قدم اول نیاز دارد و یا همانند جوجه کبوتری که تا مادر، او را از داخل لانه به بیرون نیندازد، پرواز را نخواهد  آموخت !س
 
.............................................
 
س " آقا می توانم به شما کمک کنم ؟ این همان آدرسی است که به دنبال آن می گشتید! آقا حالتان...... "س
با صدای راننده تاکسی ، مرد ناشناس برای لحظه ای به خود آمد، چشمها را تا نیمه گشود و دوباره آنها را بر هم نهاد.س
........................................
 
س " سرباز ! سرباز! قایق ها را از سمت چپ کشتی به پایین ببنداز و قبل از دیگران بگذار زخمی ها و بیماران به داخل آن سوار شوند"س
مرد ناشناس که خود را مخاطب شخصی می دید که گویا فرمانده کشتی و مافوق او بود، بی اختیار به طرف قایق های چوبی که در کنار کشتی قرار داشتند دوید . ولی هنگام بازرسی متوجه شد هیچکدام از آنها قابل استفاده نمی باشند و با شتاب برای گرفتن دستوری جدید از فرمانده ، به سوی او دوید، ولی در این حال انفجار سه گلوله توپ و خمپاره ، کشتی را به دو نیم کرد . س
 
ثانیه به ثانیه بر تعداد مجروحین و مردگان اضافه می شد.  در همین اثنا سربازان متخاصم ، از هر طرف خود را به کشتی می رساندند و با پرشی کوتاه خود را به درون آن انداخته ، بی مهابا شروع به تیر اندازی و یا جنگ تن به تن با افراد کشتی می نمودند.س
 
با یک نگاه به صحنه جنگ، هر کسی درمی یافت که شکست نیروهای مدافع کشتی حتمی است . ناشناس گویا تازه از خواب بیدار شده باشد، دفعتن تمام ماجرا را به یاد آورد و دانست کیست و در آن مخمصه که جهنمی واقعی بود چه میکند و به چه علتی آنجاست ، اما هنوز هم نمی توانست بداند که ابتدای این جنگ از کجاست و او به قالب چه کسی اتصال یافته، فقط دلیل آن را کشف کرده بود و همین امر برای او غنیمت بود.س
 
در زمان کوتاهی که به اندازه سقوط برگ درختی بر روی زمین باشد ، با سفیرگلوله ای که از کنار وی گذشت، رشته اندیشه مرد از هم گسیخت و دوباره به حال دو درآمده ، خود را به فرمانده رساند. اما گلوله، بسیار تیز تر و سریعتر از او، خود را به محل اصابتش یعنی دست چپ فرمانده رسانده بود و تا مرد ناشناس بجنبد، شدت ضربه گلوله ، فرمانده را به خارج از کشتی پرتاب کرد. اما فرمانده در هرحال از روی اتفاق و یا از تجربه و چالاکی ، توانست با یک حرکت ، میله کنار کشتی را با دست راست بگیرد و از سقوط خود به درون آب جلوگیری نماید. .در همان حال نگاه او با نگاه مرد که از مشاهده این حادثه بر جای خشکیده بود تلاقی نمود. چهره فرمانده در آن حال که با دست راستش میله را چسبیده و دست مجروح دیگرش آویزان بود و از آن خون فوران می زد ، حالتی التماس آمیز به خود گرفت و با امواجی که از دیدگانش ساطع بود از مرد، تقاضای کمکی عاجل می نمود. در این حال تیراندازی از طرف سربازان مخالف به این سو شدت گرفت . مرد خواست تا تکانی به خود بدهد اما پاها از او اطاعت ننمودند. ناگاه به یاد آورد که این صحنه باری دیگر برایش تکرار شده و با این فکر از ترس خود متنفر شده به سرزنش خویشتن پرداخت و قلبش به تپش افتاد. دید از چهره فرمانده قطره قطره عرق می چکد، دستانش به لرزه درآمدند و می رفت تا شجاعت نسبیی که بدست آورده بود جای خود را به شک و تردید و یاس و نا امیدی دهد. باری دیگر، نگاه فرمانده با نگاه او تلاقی کرد و از این برخورد ، مرد، تمامی حالات روانی و محتویات ذهنی او را تجربه نمود. گویی فرمانده با چشمان خود، وی را مورد شماتت و سرزنش قرار داده و او را به بزدلی متهم می نماید.س
 
ناگهان خشمی درونی که ناشی از روح بیدار شده وی بود، او را به واکنشی سریع فرمان داد . خون گرمی در رگهای مرد جوشیدن گرفت و در پی آن در خود نیرویی تازه یافت. ترس از ذهنش رخت بربست و حس همیاری ، او را با یک حرکت از جای کند. مرد با زحمت زیاد از بین گلوله هایی که از چپ و راست ، چون باران می بارید، راهی برای خود باز کرد و خود را به لبه کشتی ،همان جایی که کاپیتان فرمانده از آن آویزان بود رسانید و خواست تا دست خود را برای گرفتن وی دراز کند، اما در همین لحظه چهره کاپیتان را دید که از آن حالت التماس آمیز درآمد و صلابت عجیبی یافت ، مرد ناشناس دستش را به مچ دست راست کاپیتان رسانید و او را گرفت اما مچ فرمانده که دیگر طاقت تحمل وزن تنه را نداشت از هم گسست، ولی مرد از رها کردن دست وی که می رفت تا او را نیز با خود به دریا بکشاند اجتناب ورزید و این عمل را از روی عمد و با نیتی خاص انجام داد و در همان لحظه که سقوط وی نیز حتمی می نمود فریاد زد:س
 
س "اگر حالا نه ، پس چه وقت! پس کی !" س
 
فرمانده دست مرد را رها کرد تا او باعث سقوط سرباز به دریا نشود، اما مرد، دست بردار نبود و قصد داشت تا دراین آخرین آزمون سربلند بیرون آید . او مرحله ترس را پشت سرنهاد بود و قصد داشت تا آخر خط برود.س
 
ناگهان درست در لحظه ای که ناشناس همراه کاپیتان به پایین سقوط می کرد، چهره ای ملکوتی یافت. چهره ای با ابهت که کوچکترین اثری از ترس، در آن دیده نمی شد.س
هر دو مرد، دست در دست به درون آب دریا که حالا از تاریکی شب به سیاهی می زد و دل هر بیننده ای را به هراس می انداخت سرنگون شدند.س
 
در لحظه ای کوتاه کوچکترین اثری از آن دو در دریا دیده نمی شد.س
 
.......................................
 
س ".... خوب است ؟، می خواهید شما را به بیمارستان برسانم ، آقا! آقا! " س
 
با صدای راننده ، مرد چشمانش را بار دیگر گشود. راننده لبخند شیرینی بر لبهای او مشاهده کرد و چنین ادامه داد:س
س " آیا پیاده می شوید؟ " س
 
مرد در حالی که از تاکسی پیاده می شد، با خنده ای که حاکی از رضایت درون بود اظهار داشت:س
س "خیر! دگر هرگز پیاده نخواهم شد!"س
 
مرد ناشناس دگر ناشناخته نبود . اینک در جمع آزمون گران او را به خوبی می شناختند.س
 
پایان



منبع:
س
برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ» ، نویسنده: فرامرز تابش 



در یوتوب
برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، اینجا کلیک کنید.س


مقاله بصورت صوتی برای نابینایان

کلیک کنید


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر