ماتادور

 



ماتادور

 

 (فایل مقاله صوتی در انتهای صفحه)
 
صحنه اول
 
اِروس[1] بنابر مأموریتی که از طرف زئوس داشت، بر فراز شهر مادرید در پرواز بود. وی پس از گشتی بر روی شهر و برانداز کردن زوایای آن، بر روی تپه ای فرود آمد و به آرامی و با دقت، سه تیر از تیردان مخصوصی که بر پشت خود حمل می نمود، برگزید و آنها را پیاپی با کمان خود رها نمود. هر سه تیر دارای نوکی طلایی بودند. تیرها با آنکه با تأخیر رها شده بودند، هر سه به موازات هم در یک جهت به پرواز درآمدند. تو گویی مأموریت، مسیر و هدف خود را دقیقن می شناختند. از این رو، به شدت هر چه تمامتر، فضا را شکافته و با جدیتی چشمگیر به پیشروی ادامه می دادند.س 
 
...........
 
صحنه دوم
 
در ضلع شرقی شهر، کمی دورتر، آنجا که تقریبن حاشیه شهر محسوب می شود، پسر بچه ای لاغراندام با پیراهنی آستین کوتاه و شلواری به سبک ماتادورها، چسبان تا پایین زانو، درست پشت قسمتی از میدان گاوبازی که دیوار آن متشکل از تخته های چوبی کوتاهی بود که به طور عمودی در زمین کاشته شده بودند، مشغول بازی یا بهتر بگوییم، وقت گذرانی بود.س
 
این میدان، در واقع همان محلی است که پنج سال پیش، در جریان یک نمایش گاوبازی، پدرش را از وی ربوده بود. اما بخل و تنگ نظری و شاید هم بدیمنی این میدان، باعث نفرت پسربچه از آن نشده بود. بلکه برعکس ، از آن روز به بعد، تقریبن همه روزه وی را به سوی خود جذب نموده بود. گویی این پسربچه طبق قراردادی نامعلوم و نانوشته، سرنوشت نهایی خود را با این میدان، عجین می دید و شاید هم در ضمیر ناخودآگاهش، ملاقات با پدر را در این محل حتمی می دانست.س
 
 ..........
 
صحنه سوم
 
کارلوس با صدای زنگ ساعت از جا برخاست و بر روی لبه تخت نشست. دهانش از مشروب خواری شب پیش به شدت تلخ بود، ولی سردرد شدیدش با تتمه رویایی شیرین که در خواب دیده بود تخفیف یافت. او خود را در میدان گاوبازی دیده بود، در حالیکه میدان از جمعیت خالی بود. تنها، پیرمردی سیه چرده و تکیده، با لباس ماتا دوری ، دستها را بر سینه زده و با لبخندی شیرین، وی را می نگریست. پیرمرد در انتهای یکی از راهروهای محل استقرار تماشاچیان ایستاده بود و با چشمان نافذش، ارتباطی عمیق و دوست داشتنی با ماتادور جوان برقرار کرده بود و با این ارتباط، هر لحظه رنگی دیگر بر وجود بی محتوا شده جوان می زد. ناگهان ماتادور در میان میدان، در روبروی خود، گاوی طلایی را دیده بود که با سرعتی سرسام آور به سوی وی می دود. ولی این بار ماتادور جوان، در چشمان گاو به جای خشم، محبتی شگفت آور حس کرده بود. از این رو پارچه سرخ رنگ خود را به حرکت در نیاورده و حتی خود نیز از جای نجنبیده بود. گویی هر لحظه، انتظار رسیدن گاو را می کشید و هر لحظه، این انتظار به ولعی عجیب و باور نکردنی تبدیل می شد که ماتادور تا آن ساعت در خود سراغ نداشت. هرچه ولع جوان برای رویارویی و مصاف با گاو بیشتر شده بود، زمان، کش و قوس بیشتری یافته و مکان، انحنا گرفته بود. پس از آن، جوان لحظه ای سر برداشته و به پیرمرد نگریسته و او را پدر خود حس نموده بود. پدری که وی، او را هرگز درعالم واقعیت ندیده بود و این خلاء عظیم به بزرگترین کامپلس[2] زندگیش بدل شده بود و در طول سالیان چندی که از عمرش می گذشت، این گره روانی را مانند باری گران بر دوش کشیده بود.س
  
ماتادور مجددن نظر خود را به گاو معطوف داشت. اینک آن موجودی که وی چند سال آخرعمر خود را در مبارزه با آن گذرانده بود، می رفت تا به نرمی به یک دوست، بلکه یک ناجی ماهیتن ناشناس تبدیل شود. گاو از قالب خود درآمده، یکپارچه منور شده بود. ماتادور به خود جرأت داده و قدمی به پیش گذاشته و گاو را که حالا نور خالص بود، لمس نموده بود و در این زمان ناگهان مکان انحنای بیشتری یافته و تبدیل به دوایری درهم پیچیده و دوار شده بود. چیزی مانند دهانه غار و یا مدخل تونلی که در حال چرخش است. کمی بعد، گاو و ماتادور درهم ذوب شده بودند و جوان، خود را در کنار پیرمردی تکیده که حالا با اطمینان، او را پدر خود می دید، در داخل این تونل، در حال حرکت دیده بود. حرکتی غیر عادی و بس سکرآور. بی دلهره ، شادی آور، مملو از آرامشی عمیق.س
 
جوان از لبه تخت برخاست و خود را به شیر آب رساند و با دهان، چند جرعه آب نوشید و پس از آن، سردردش کمی تخفیف یافت و به یاد آورد که تا ساعتی دیگر می بایست در میدان گاو بازی حاضر شده و نمایش تهوع آور دیگری را ارائه دهد. ماتادور جوان، در بدو امر، این شغل را از آن جهت برگزیده بود که میلی شدید به مبارزه در خود می یافت. گویی نیزه ای را که بر تن گاو فرو می برد، همان مشتی بود که بارها در ذهنش با تمام قوت بر روی سرنوشتِ نه چندان دلخواه خویش نواخته بود. شاید به همان دلیل، و از همان اوان کودکی، اشتیاقی وافر به یادگیری این هنر، اگر بتوان آن را هنر نامید، از خود نشان داده بود. او فریاد خشم انگیز درون پرتلاطم خود را، با نیزه ای بر تن گاوی بی نواتر از خود، فرو می برد و با این کار، کمی از این خشم فروخورده خود را برطرف می ساخت.س
 
کارلوس نمونه بارزی از آن دسته از افرادی بود که تنها، گذران عمر کرده، لحظات را می کشند تا شاید در پس آنها، گمگشته خود را بیابند. اسیران حواس، نمونه آشکاری از فریادی ناشی از عدم ارضای خواسته، امیال و تمنیات عاطفی. گمگشته ای در جهان خاکی که نمی داند کیست، برای چه این چنین بر سرش آمده و کارش به کجا خواهد انجامید.س
 
کارلوس مدتها بود که خود را با نوشیدن بیش از انداز مشروبات الکلی ارضاء می نمود. وی گرچه از رنج بی پدری، کلافه بود، اما در درون خود، در اعماق وجودش دلیل دیگری برای نوشیدن داشت. زیرا غیر از این کمبود، نیازهای سرخورده بسیار دیگری نیز، در گوشه و کنار تاریک و تارانکبوت بسته ذهنش، وی را بدون آنکه خود بداند می آزرد. نه! مشروب خواری کارلوس شاید نیافتن چیزی بود که فلاسفه به آن، حقیقت وجود و عرفا آن را، مبدأ اعلی و سادهوهای هندی آن را، یگانه مرموز می نامیدند. این مرد در اوان نوجوانی، قبل از، از دست دادن مادرش، هر هفته همراه وی به کلیسا می رفت و به موعظه کشیش گوش می داد و گرچه صحبتهای کشیش، رنگ و بویی خلاف پیشینیان خود را داشت و دیگر اثری از خشونت و کینه کشی خدا، در آن به گوش نمی خورد و بیش از هر چیز، صحبت از محبت بی دریغ و بی قید و شرط مسیح مهربان می رفت، اما هنوز چیزی در آن بود که هرگز به دل کارلوس نمی نشست و آن، این طرز تلقی همیشگی کشیش از مفاد و شالوده مسیحیت بود که برای این محبت بی قید و شرط مسیح، قید و شرط تعیین می نمود و آن را در گرو گرویدن، به عیسی مسیح می دانست. ادعایی که خود، ناقض اصل بی قید و شرط و همگانی بودن این عشق بود. س
 
بعد از مرگ مادر، کارلوس به دلیل آنکه عشق و محبت بی دریغ مسیح را با مصیبت های پی در پی خود، جمع کرده، آنالیز نموده بود، عادت کلیسا رفتن و به موعظه کشیش گوش دادن را به دست فراموشی سپرده و آهسته آهسته به باده گساری روی آورده بود.س
 
...........
 
صحنه چهارم
 
سه تیر رها شده از کمان اِروس ، پهلو به پهلو، به سرعت برق، در حال پیشروی به سوی مقصدی نامعلوم بودند. گویی در مسابقه سرنوشت از یکدیگر سبقت می جستند تا هر چه سریعتر و دقیقتر مأموریت خود را به انجام برسانند، گرچه نیرویی نامرئی، هر سۀ آنها را در این راستا در تلاش برتری جویی خود، بی نصیب می گذاشت.س
 
...........
 
صحنه پنجم
 
ماریا زن چهل ساله ای بود تکیده. وی با آن موهای مشکی پر کلاغی که عمدتن و از روی عادت، از پشت سر می بست و با آن لباس مشکی یکسره و بلند نه چندان نو، ولی تمیز و آبرومند خود و با توری زرشکی که بر شانه های استخوانی خود انداخته بود، نمونه بارز یک زن اسپانیولی نسبتن قدیمی و کلاسیک را در ذهن متبادر می ساخت. تک سرفه های قوی و عمیق وی که بدن نحیفش را به شدت تکان می داد، به طوری که اغلب، وی را دچار خونریزی از ناحیه گلو می نمود، خبر از بیماری مهلکی می داد که گریبانگیر این زن میانسال شده بود.س
س
ماریا در طبقه دوم یک پاساژ، در محله فقیرنشین مادرید، به کار خیاطی مشغول بود و از این راه، زندگی خود و تنها فرزند و مادر پیر و از کارافتاده اش را اداره می کرد. این زن، اکثر اوقات، با افکار مختلف مشمئزکننده ای در حال ستیز بود. او از آن دسته افرادی بود که با زندگی از طرف تلخ و ناخوشآیند و تیره و تار آن، برخورد نموده اند. این زن را می توان شخصیتی دانست که در زمانی ناصحیح، با اشخاصی نادرست، تحت ارتباطات بی توازن، با هویتی ناروا و در منطقه ای بی ربط، می زییند.س
  
وی اکثر اوقات از جنسیت خود نیز ناراضی بود. نمونه بارز یک ماشین انسان نما و یا برعکس. موجودی که فقط وقتی به خنده می افتاد که تشنجات اعصاب، از خط قرمز نیز فراتر می روند. او در خانواده ای روستایی با پدری خشن به دنیا آمده بود و تا زمان ازدواج، اوامر پدر را بی چون و چرا به انجام رسانیده بود و پس از آن، به خواست پدر با همسری نه چندان خشن اما رفیق باز ازدواج کرده بود که حتی اکثرن میل برآوردن ابتدایی ترین خواسته های زنانه وی را نیز نداشت. این زن بعد از مرگ همسر، تمام این چند سال را به کار خیاطی پرداخته بود. برای ماریا مرزهای کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالی، کاملن در هم ریخته و مغشوش بود. سرنوشت از زندگی او یک خط مستقیم سیاه رنگ ساخته بود که جهت آن را دیگران با خشونتی وصف ناپذیر تعیین نموده بودند. این امر از وی موجودی شبح مانند ساخته بود که تنها تکیه گاهش ایمانی ضعیف، مانند شمعی در حال خاموشی بود و بس.س
 
ماریا کوک می زد و می دوخت و با افکار دور و دراز خود دست به گریبان بود. اما این اواخر چنان می نمود که گویی بدون وجود این افکار، قادر به ادامه زندگی نیست، زیرا با هر بار هجوم این افکار، چیزی از فراسوی این دغلبازان آشوبگر، این کوتوله های پرتزویر که در ذهن وی آشیان یافته و مانند کرمهای لغزان و سفید و کوچکی که در حرارتی مناسب به سرعت تولید مثل می کنند، خود را به اقصی نقاط زوایای ذهن وی رسوخ داده، تمامی فکرش را اشغال کرده بودند، صدایی به او، صلح و آرامش وعده می داد و ماریا این صدا را صدای مسیح مهربان می دانست که روزگاری بهتر را به وی وعده می داد. حوادث روزگار، سخت به زن آموخته بود در تنگ ترین لحظات به یاد موعظات کشیش بیافتد که علیرغم شهرت نه چندان خوبش، لحن و کلامی شیرین داشت و صد البته این شهد نیز مربوط به خود کلام و اثرات آن بود و ارتباطی با شخصیت وهویت کشیش نداشت. یاد آوری سخنان مسیح، مانند آبی بود بر روی آتش درون که بر افروخته از ناکامیهای پی در پی زندگی کنونی و شاید حتی چند زندگی گذشته اش بود.س
خوش به حال زجر دیدگان ، خوش به حال ستم شدگان. خوش به حال بیماران و یتیمان .....س
اما این نقل قول، شفا نبود بلکه درد را تخفیف می داد، آنهم موقتن.س
 
 ...........
 
صحنه ششم
 
پسر بچه از سوراخهای ریز و درشتی که خود او و هم سن و سالهایش و شاید هم، پر سن و سال ترهایی که به علت فقرمالی قادر به خرید بلیط و ورود به میدان گاوبازی نبودند در این دیوار چوبی تعبیه کرده بودند، داخل میدان را زیر نظر داشت، تا زمان شروع مسابقه فرا برسد. این عمل تقریبن برای وی امری عادی بود. چرا که در این چند سال، بدان خو کرده بود و مدتها بود دیگر ساعات قبل از شروع برنامه را با دلهره و اضطراب طی نمی کرد. اما امروز از صبح تا آن ساعت احساس بخصوصی داشت. چیزی در دلش فرو می ریخت. مانند آنکه با ترن هوایی در شهربازی از بالای بلندترین نقطه به پایین سقوط کند و یا خود را از بالای کوهی بلند به درون دریایی آبی رنگ رها نماید. دریایی احاطه شده با گلهایی زیبا بر روی علفهایی با طراوت و شاداب. وی حالت اول را یک بار در شهربازی سیاری که به شهر آمده بود، تجربه نموده بود و این دومی را در خواب.س
 
در هر حال نوجوان، امروز دلشوره نداشت. اما انتظار شروع مسابقه را می کشید و هر از چندگاهی با نگاهی از درون یکی از سوراخهای تعبیه شده به میدان، این انتظار را نمایان می ساخت. امروز در هوای شهر و یا لااقل در اطراف آن منطقه، نوسانی از نوعی انرژی موج می زد. چیزی در شرف تکوین بود. چیزی مانند باز شدن غنچه ای ناشکفته در سحرگاه باشکوه یک روز تابستانی و یا بیرون آمدن یک پروانه زیبا از پیله. نوعی رهائی و یا بسادگی نوعی ارتباط با قدرتی ناشناس و نامأنوس. این امری بود که پسربچه مشتاق، بدون آنکه بتواند آنرا تجزیه و تحلیل نماید حس می نمود و گرچه این حس، حالت مشمئزکننده ای در درونش بوجود می آورد، اما طبق یک قرارداد درونی، رفته رفته خود را با آن منطبق می ساخت.س
آرام بی صدا، متین و مطمئن .س
 
...........
 
صحنه هفتم
 
کارلوس ماتادور جوان، با بی میلی لباس مخصوص خود را بر تن کرد و کلاهش را بر سر گذاشت. خود را در آینه قدی، نگریست اما آنچه در آینه می دید چندان چنگی به دلش نمی زد. گوئی بیگانه ای را در آینه می نگرد.......راستی این کیست؟ کارلوس یا جسدی متحرک؟ آیا من زندانی این جسد می باشم و یا او اسیر بودن من است؟ براستی من کیستم. این من چیست؟.....س
 
جوان پس از دقایقی، موفق به برهم زدن افکاری که خود، آنها را فلسفی می پنداشت شد و ناگهان با عزمی که این اواخر کمتر در خود سراغ داشت، برای مصاف با آن حیوان  بی زبان اما لجوج و یکدنده و بی رحم و مقابله گر، براه افتاد. حیوانی که با سرسختی نه تنها از چنگال شوم مرگ می گریزد، بلکه به حريف، حمله کرده وی را تا مرز جنون از کوره بدر می برد و حتی برخی اوقات وی را از قید و بند تن نیز نجات می دهد. آیا براستی مرگ، شوم است؟ آیا گاو حق ندارد از خود دفاع کند؟ حق با من است یا با او؟  براستی اگر گاو مرا بکشد نباید او را دوست خود بپندارم؟ زیرا که وی ناجی من از این جسد می باشد.س

ماتادور آهی کشید و فکر کرد: "خدای من باز هم افكار مزخرف فلسفی!" با ادای این کلمات در فکر، کارلوس ذهن خود را از ضربات بی امان چنین افکاری نجات داد و آن را متوجه کاری نمود که در پیش داشت. با این تصمیم، گوئی به یگانگی دلخواه مابین ذهن و جسم خود دست یافته است. از این رو با‌ قدمهایی استوار بسوی میدان گاو بازی که تا آنجا دقایقی بیش راه نبود تعجيل نمود.س
 
 ...........
 
صحنه هشتم
 
ماريا با دستمالی، ترشحات خونین ریه های خود را که همراه سرفه ای شدید بیرون جسته بودند از دور دهان می زدود که ناگهان احساس عجیبی به وی دست داد. احساسی شگرف که نه تنها موفق به تجزیه و تحلیل و وصف آن نمی شد، بلکه حتی قادر به شناخت صحیح آن نیز نبود. حالت تشنه ای را داشت که در بیابانی بی انتها، از گرما و تشنگی در نقطه سقوط و درهم شکستن قرار دارد و نا امیدی و عجز، قفلی سنگین بر دریچه خوشبینی ذهنش زده است که ناگاه برکه ای بزرگ و پر آب، و در کنار آن درختانی با گلهای رنگارنگ از فاصله ای نه چندان دور نمایان می شود. از این برکه نسیمی برمی خیزد و آن نسیم به روان پژمرده او‌ حیاتی متفاوت می بخشد. ماریا همراه این حس، دلشوره عجیبی را نیز تجربه می کرد که با آن احساسات اولی در تضاد بود. این اضطراب بقدری قوی بود که وی را به حرکت درآورد.س

ماریا دست از کار کشید و تحت نفوذ غریزه ای آهنین به کوچه زد، بدون آنکه ظاهرن بداند به کجا می رود. سرفه های ناشی از مرض سل، دوباره بدن استخوانی و نحیف وی را به نوسان درآورده بود. گوئی این روح وی می باشد که خود را از درون، به دیوار جسم می زند و فریاد آزادی سر می دهد. ترشحات خونین با هر تک سرفه که رفته رفته بر تعداد آنها افزوده می شد به بیرون می جهیدند و بر روی لباس سیاه وی و سنگفرش خیابان فرود می آمدند. اما ماريا حتی فرصت پاک کردن دهان خود را نداشت. دست پر قدرت سرنوشت او را به مقصدی که لااقل برای ماریا نامعلوم بود می برد. ماریا هر لحظه بر سرعت خود می افزود. سرعتی که محرک آن، تلاقی احساساتی متضاد بود. دلهره، وحشت از حادثه ای غم انگیز، حس رهایی و امید.س
 
...........
 
صحنه نهم
 
میدان گاوبازی مملو از تماشاگرانی بود که عمده آنها را توریستهایی تشکیل می دادند که از اقصی نقاط جهان بدانجا آمده بودند. حتی عده ای سرپا ایستاده و بی صبرانه در انتظار خونریزی بودند. برای این جماعت، کاملن بی تفاوت بود گاو کشته شود و یا ماتادور. عمده آن بود که خونی ریخته شود تا شاید با این خون، انتظارات و خواسته های پایان ناپذیر آنان شسته شده و ننگ این بیگانگی با خویش پاک شود. چیزی می باید فرو بریزد و از هم بپاشد تا این انسانهای طالب خون، رها گردند. اما آیا آن چیز، کشته شدن ماتادور و یا گاو وحشی این میدان گاوبازی بود؟
 
...........
 
صحنه دهم
 
پسربچه، حالا با نزدیک شدن لحظه شروع مسابقه، خود را به بالای پرچین دیوار چوبی، جائیکه از آنجا می توانست براحتی نظاره گر مبارزه نابرابر ماتادور با گاو زبان بسته باشد، رسانده بود.س
  
دقایقی بعد در میان هیاهوی کم نظیر جمعیت، ماتادور به میدان وارد شد و با ورود وی هلهله ای غیر معمول بر فضای میدان، حاکم شد. کارلوس بعد از انجام حرکات نمایشی معمول، در انتظار آزاد شدن گاو برجای ماند، اما این انتظار چندان دوام نیافت و گاو، با باز شدن در ورودی، به میدان گاوبازی راه یافت. با ورود گاو به میدان، دومین قسمت قرارداد این جدال نابرابر و غیرضروری، ولی خونین ارائه شد و هلهله و شادی تماشاچیان به آسمان برخاست و به اوج خود رسید.س
 
ماتادور لحظه ای به چشمان گاو نگریست و آنها را پر از خشم دید. گاو بدون تردید سُم پای چپ خود را چندین بار بر زمین کشید و ناگهان به سوی ماتادور حمله برد. ماتادور پارچه قرمز و مخملین خود را با دو دست به طرف پهلوی سمت چپ خود بالا آورد و با چیره دستی، گاو را فریب داد و مسیر آن را منحرف ساخت. گاو قبل از آنکه به خطای خود‌ پی ببرد با شدت به دیوار چوبی روبروی خود برخورد نمود و در همین حال، پسربچه بر اثر تكان شديد دیوار، به داخل میدان، در چند قدمی گاوی که حالا از شدت عصبانیت کف بر دهان آورده بود، سقوط نمود و برجای خود میخکوب ماند. گاو با نگاهی خشمگین تصمیم خود را گرفت و به سوی کودک که کمتر از ۱۰ متر با وی فاصله داشت خیز برداشت.س
 
ماتادور که به قصد و هدف گاو پی برده بود، با فریادی رسا به سوی گاو دوید و نیزه کوتاهی را که در دست داشت، برای متوجه ساختن حیوان بسوی خود، به طرف آن پرتاب کرد و با این حرکت، توجه گاو را بخود جلب نمود. گاو به سوی ماتادور که او هم با سرعت به طرف وی در حرکت بود، یورش برد و درست در لحظه آخر، قبل از آنکه جوان بتواند مانور کند، با شاخ خود پهلوی وی را مورد اصابت قرار داد و از هم درید. درد شدیدی بر سراسر وجود ماتادور جریان گرفت، ولی با خواندن قصد گاو مبنی بر حمله ای جدید، با تمام قوا از جای برخاست و به سختی از افتادن مجدد خود بر زمین جلوگیری نمود. گاو بار دیگر به سوی کارلوس به حرکت درآمد و او دانست که این بار، ضربه نهایی را از گاو دیوانه خواهد خورد. س
 
در این گیرودار، کارلوس رفته رفته حس کینه و مبارزه طلبی را که همواره در مقابل این حیوان از خود بروز داده بود، از دست می داد. از اینجهت سعی در بالا آوردن پارچه قرمز خود، به قصد فریب و انحراف حرکت گاو ننموده و حتی کوچکترین حرکتی به خود نداد. حیوان وحشی ضربه هولناک دیگری بر حریف تسلیم شده خود وارد آورد و در سوی مقابل میدان، چرخی زده دوباره به سوی وی یورش آورد. گاو بسرعت به طعمه خود نزدیک می شد، اما زمان در نزد کارلوس تغییر ماهیت داده بود. وی ناگهان دارای هوشیاری دیگری شده بود و درکش از بعد و زمان و حوادث، وسعت بی نظیری یافته بود. دیگر گاو را بشکل دشمن خود نمی دید. گاو دارای رنگی دیگر شده بود. جوان می توانست از اطراف او تشعشعات نور را ببیند. در این حال، مکان اندک اندک دارای انحنایی ژرف شد و این انحنا تبدیل به تونلی شد که وی را به درون خود می مکید.س
 
کارلوس ناگهان جسد خود را دید که خون آلود بر زمین افتاده و تیری نورانی با نوکی طلائی بر بالای آن در حرکت است. در طرف دیگر میدان، وی پسربچه حیران را دید که از شدت وحشت برجای میخکوب شده است و گاو وحشی با سرعت، خود را به وی می رساند. ماتادور لحظه ای کودکی خود را در آن پسربچه دید و احساس دوستی و یگانگی عمیقی با وی نمود. در این زمان جریانی دیگر، نظر وی را بخود جلب نمود. وی در داخل تونل، پیر مردی را دید که لباس ماتادوری بر تن دارد و کلاه خود را به زیر بغل گرفته و با چشمان نافذ و سیاهش منتظر است بداند تصمیم جوان چیست. ماتادور با درک جدید و وسیعی که یافته بود دریافت وی همان پیرمردی است که شب پیش در خواب دیده و وی را پدر خود انگاشته است. سپس نگاهی دیگر بر کودک انداخت و با فراست دریافت که بهترین کمک به او، آنست که اجازه دهد سرنوشت همانگونه که رقم خورده، به وقوع بپیوندد. وی هم اکنون درک جدید و دقیقی از مرگ داشت که با دید سابقش کاملن متفاوت بود.س
 
...........
 
صحنه آخر
 
ماریا اینک دیگر راه نمیرفت بلکه می دوید. او ناگاه خود را در کنار دیوار چوبی میدان گاوبازی یافت و از میان سوراخ به داخل میدان نگریست و جسد خون آلود ماتادور را دید که بر زمین افتاده و گاوی که با سرعت به طرف پسربچه ای می دوید. زن از آن زاویه ای که ایستاده بود فقط می توانست پشت سر کودک را ببیند از اینرو سعی کرد خود را به بالای پرچین بکشد. اما سرفه و در پی آن، خونریزی مجدد، امانش را برید و او را از کاری که قصد انجامش را داشت منع نمود. ماریا بار دیگر با درماندگی از میان یکی از سوراخها به داخل نگریست و اینبار توانست گونه چپ پسربچه را دیده و اطمینان حاصل کند که وی همان جگرگوشه و تنها دلیل زنده ماندنش می باشد. ثانیه ای بعد، گاو با حمله ای شدید کودک را در آسمان به پرواز درآورد. با مشاهده این صحنه ماریا همراه با تشنجی شدید، اول بر روی شکم خود و بعد بر روی زانوانش تا شد و سپس بدنش با زمین اصابت نمود و بشدت خون بالا آورد. دقایقی بعد، عده ای با کنجکاوی بدور جسد سیاه پوش خون آلود، گرد آمده بودند. به هر حال مردمی که آن روز در آن حوالی به چشم می خوردند، خواهان مشاهده چهره مرگ بودند. چهره ای که هر کدام از آن افراد، انعکاس آن را فقط در دیگری طالب بود و برای خود بعید می انگاشت. مگر نه آنکه مرگ به زعم آنها، همان جسد بی جان و ترحم انگیزی بود که روبروی خود مشاهده می نمودند و نه چیزی بیشتر!!س
 
جمعیت بتدریج از میدان خارج شده، در خیابانها و کوچه های اطراف پراکنده می شد. خورشید در هماهنگی بی نظیری با ابرها، در گوشه غربی آسمان، تابلوئی اهورایی با رنگهای قرمز تا زرد، و خاکستری تا سیاه ترسیم کرده بود و شگفتا که این طرح بديع لحظه به لحظه دگرگون می شد. پس از این هنرنمایی، خورشید می رفت تا کوچکترین ذرات انوار خود را با خست، از تمامی زوایای این بخش از کره خاکی برچیند.س
 
س ..........و لحظاتی بعد اِروس بر فراز میدان گاوبازی مشغول قرار دادن سه تیر نورانی با نکهای طلایی در درون تیردان خود بود. او مأموریت خود را با موفقت کامل به انجام رسانده و لحظه ای با بی علاقگی مشغول تماشای جمعیت حاضر در میدان شد که از شدت هیجان در حال انفجار بود. جمعیتی که اینبار به نهایت شعف و هیجان و تفریح ممکنه دست یافته بود. زیرا که به غیر از ماتادور و گاو، پسر بچه ای در میدان، و زنی در خارج از محوطه گاوبازی نیز جان باخته بودند.س
 
اِروس پس از آن، سری تکان داد و با بی تفاوتی به پرواز درآمد و لحظه ای بعد در پهنه آسمان ناپدید گردید.س 
                                                                                                                       
درمیان تونل چرخان و نامرئی، پیرمردی نورانی با لباس ماتادوری، درحالی که کلاه مخصوص ماتادورها را به زیر بغل خود گرفته بود در پیشاپیش یک گروه سه نفری، شامل ماتادوری جوان و شجاع، پسربچه ای خندان و پرتحرک و زنی شاداب و زیبا در حرکت بود.س
  

[1]Eros .س در فرهنگ اسطوره ای یونان، پسر آفرودیت است و خدای عشق و دارای تیرهای بالدار ایجاد کننده عشق محسوب می شود
س[2] عقده روانی
 
 
 
 
برگرفته از کتاب «معجزه گوادلوپ»س
نویسنده : فرامرز تابش
س( اتمام طرح داستان , زمستان میلادی ۲۰۰۵) س
توجه! داستان و همه شخصیتهای آن، اسامی و محل وقوع داستان، غیرواقعی و ساختگی می باشند.س
کد مقاله در آرشیو پژوهشکده اندیشه آنلاین آلمان:س 
lhjhn,v


در یوتوب

برای مشاهده فیلم ویدئویی این مقاله، کلیک کنیدس

 

 مقاله بصورت صوتی برای نابینایان. کلیک کنید

 






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر