خواب یک پروانه
ناگهان خود را بر روی تنه درختی یافته بود در حالیکه به ماری می نگریست که به دور یکی از شاخه های فوقانی همان درخت حلقه زده و تا سینه ،خود را در میان زمین و آسمان به طور شق و رق نگاه داشته بود، گویا قصد صید طعمه ای را داشت. پروانه با خود اندیشید : "آیا مار دم دارد؟ "س
ولی با نگاهی دیگر بر مار به این نتیجه رسید که جز دم چیز دیگری ندارد ! او از طرز فکر دیالکتیکی خود به خنده افتاد و با خود گفت: " آه باز هم از آن افکار بیهوده انسانی !" س
و دوباره با نظری به مار و پوست چرم مانندش با آن چشم های خیره و هیز و آن زبانی که در هر ثانیه چندین و چند بار به شکل تهدید آمیزی از دهان بیرون آورده و دوباره به سرعت برق آن را می بلعید ،احساس نفرت و دلهره کوچکی نمود در صورتیکه مار هرگز به وی حمله نکرده و هیچگاه وی و یا یکی از هم تیرگانش را طعمه قرار نداده بود. حتی وقتی که این پرندگان ظریف و کوچک ، سهون بر روی پشت این خزندگان چندش آور می نشستند. س
پس این احساس تنفر از کجا آمده بود؟ پروانه با حالتی افسرده اندیشید: س" آه خدایا تا به حال چنین احساس غریبی را نداشته ام ، حالم خوش نیست . "س
ولی پس از لحظه ای تامل دریافت که این جمله نیز از عواطف جدید و نوظهور درونیش منشا یافته است و این خود نیز امری بود غریب . مگر نه آنکه رفتار حیوانات همگی غریزیست ودر این پروسه ،عواطف ، با این شکل، جایگاهی ندارند!. س
پروانه زیبا با احساس گرسنگی، از روی تنه درخت پر زد و در عرض چند ثانیه خود را در میان گلزاری که درست در چند قدمی درخت پیر ولی استوار بید مجنون قرار داشت یافت . اما درست در لحظه ای که قصد فرود بر روی گل زنبقی که معمولن مخزن شیره مورد علاقه اش بود ، به شک افتاد و با موذیگری زیاد به مقایسه آن گل با گلی که گمان می برد سوسن نام داشته باشد پرداخت . قبل از آن، او هرگز به اسامی گلها نیاندیشیده بود و حتی نمی دانست نام این گیاهان زیبا که وجودشان برای وی و همنوعانش مسئله ای بس حیاتیست ، گل می باشد. س
راستی این افکار که مخصوص انسانهاست ، یکباره از کجا به ذهنش می رسید؟ تا به حال هر گاه احساس گرسنگی نموده بود به روی اولین گلی که او را به طرف خود جلب کرده نشسته و از شهد آن نوشیده بود و با امواج ذهنی خود بدون آنکه درباره آن بیاندیشد با گل به گفتگو پرداخته و باز با همان تاکتیک از وی تشکر کرده بود که این تشکر هم نوعی رضایت خاطر بود که تنها با طرز فکر انسانی می توان آن را تشکر نامید وگرنه در قاموس حیوانات کلامی برای آن یافت نمی شد. س
پروانه به یاد آورد که هرگز تا آن روز به فکر آنکه کدام گل دارای شیره بیشتر و خوش طعم تری می باشد نیافتاده است و اما اینک باید بال زنان در هوا معلق مانده از تصمیم گیری عاجز باشد و همین مسئله او را کلافه کرده بود. " آه خدایا مرا چه می شود ؟ " س
در همان حال که پروانه درگیر جدال درونی در مورد حالات روانی جدی خود بود، در مواجهه با پروانه ای دیگر، به بالهای خود نگریست و در اولین نظر چهار رنگ را بر روی آنها تشخیص داد ، زرد ، بنفش ، قرمز و سبز . با خود اندیشید: س " از این هم بیشتر است! "س
و این بار با نگاهی موشکافانه به آنها خیره شد و درحواشی رنگهای اصلی ، چندین رنگ دیگر را هم تشخیص داد: آبی آسمانی ، سیاه پر کلاغی ، طلایی ، مسی و ..... و با این مقایسه، خود را زیباتر از پروانه دیگر یافت ، از اینرو بدون آنکه به ارتباط ذهنی دوست خود ،همانی که انسانها به آن سلام واحوالپرسی می گویند پاسخ گوید ، پرزده بر روی ساقه ای از یک گیاه ضخیمتر که در سطحی بالاتر قرار داشت نشست. پروانه دیگر بدون اینکه از این جریان برنجد و یا کوچکترین ناراحتی به دل بگیرد پر زد و با همان شادابی و نشاط همیشگی و غریزی از دوست پر افاده خود دور شد و در هوا به بازیگوشی پرداخت . س
در این گیرودار ناگهان فکری اضطراب آمیز خاطر شاپرک را آزرد و او را به شدت به دلشوره انداخت. به یادآورد که در صورت فرارسیدن زمستان آذوقه ای ذخیره ندارد و در هنگام گرسنگی حتمن خواهد مرد. این اندیشه چنان قلب کوچک او را به تپش انداخت و سرش را به دوران آورد که از روی ساقه درخت، چرخی خورد و برای لحظه ای به حال سقوط درآمد، اما خوشبختانه توانست سریع به خود آید و با فرود بر روی برگ گیاهی ، تعادل خود را به دست آورد و در پی آن، به فکر چاره ای برای حل این معضل بیافتد : " آه چه می توانم بکنم ، آیا امکان ذخیره کردن شیره گل موجود است؟ اما چگونه ؟ " س
پروانه ظریف و زیبا ، با دلمردگی عجیبی که ویژه زندگی و روابط حیوانات نبود و دراین دنیای آزاد از زبان، کاملن بی معنا می نمود با خود اندیشید : " مرا چه می شود ؟ چرا نمی توانم مانند این کرم لغزان و لزج و یا آن پینه دوز با آن باله های کوچک و مسخره که حتی به زیبایی بالهای من هم نیست و یا همانند همنوعان خود و حتی به شکل این گلهای تابستانی ، شاد و بی غم و رها زندگی کنم ؟ چرا این افکار لحظه ای مرا به حال خود نمی گذارد تا با پروازی بی دغدغه ، در میان این گلها ،عطر دلپذیر آنان را استشمام نموده با خیالی آسوده، مانند زنبوری از شیره آنها بهرمند شوم ؟ " س
پروانه بی نوا حتی نمی توانست بیاد آورد که قبل از آنروز ، به همان صورتی که آرزو دارد می زیسته. س
..........................
فرهان ناگهان به طور غیره مترقبه ای خود را درون اتاقی محبوس یافت و بی آنکه لحظه ای تردید به خود راه دهد اولین دری را که یافت باز کرد. این درب به حیاط کوچکی منتهی می شد که در نهایت ظرافت و دقت به سبک ایرانی باستانی و با درختچه ها و گل ها و آبگیرها با پل های مینیاتوری کوچک تزیین یافته بود. فرهان با ورود به این باغ، احساس تازه ای یافت ، احساسی خود جوش و طبیعی ، بدون آنکه اساسن به آن بیاندیشد. خون تازه ای بود که در رگهایش جاری شده بود. س
فرهان در کنار مجموعه زیبایی از درختان بیدمجنون و گیاهان بامبوس که در درون آبگیری کوچک روئیده بودند در فضایی بس دلخواه نشست و با دقت به تلألو نور خورشید که از لابلا ی این نی های سبز رنگ و از برخورد این انوار با آبگیر و انعکاس آن ، سایه روشن بسیار زیبا و خیره کننده ای را ساخته بود نگریست و در لحظه اول بدون کوچکترین اختیاری به طور غریزی توانست با این طبیعت زیبا ارتباط برقرار کند . تک تک فوتونهای نور، که هر کدام پیام و وظیفه ای ویژه برعهده داشتند را حس کند، به نسیم ملایمی که از دور دستها وزیده و خود را به این باغ رسانیده و بر روی صورت وی می غلتید عشق بورزد، روح زندگی و بودن را در شفافیت و خنکی آب ببیند و به درختان مقتدر و بلند بالا احترام بگذارد. محبت ساکنان این آبگیر را بپذیرد و متقابلن به آنها مهر بورزد و همراه کل مجموعه به ستایش یکتای بی همتا بپردازد. س
فرهان در همان ثانیه های اول، خود را جزئی از این محیط حس کرده بود و اینک به طور غریبی می توانست با لذت بردن از انرژی بی پایانی که در محیط حس می کرد و همراه محیط ، بدون ادای کلام و یا یافتن حالتی خاص، بطور کاملن غریزی به ستایش تثبت کننده این انرژی بپردازد. س
در مکاتب عرفانی مختلف در جهان، برای یافتن تمرکز، احتیاج به داشتن حالت و وضعیت خاصی است که فرهان از همان اوان کودکی بدان خو کرده بود و هر گاه که قصد عبادت داشت، گوشه ای خلوت را می یافت و به حالت دو زانو می نشست و دستها را روی رانهای خود می نهاد و ستون فقرات را راست می کرد و ..... .اما در این زمان او برای یافتن این تمرکز احتیاجی به این حالت و مراقبه هایی از این نوع را نداشت. او خودِ تمرکز و عین ستایش بود. چیزی که برای خود فرهان کاملن جدی می نمود، حالت رهایی و آزادی و سبکبالی و آرامشی بود که تاکنون آن را نیازموده بود. او می توانست به همان راحتی که در این طبیعت کوچک فرو رفته، در مجموعه طبیعی دیگری نیز فرو رود. او می توانست مار را ببیند و به جای آنکه در صدد فرار و یا کشتن آن برآید، به دوست داشتن آن بپردازد ، به مشاهده گلها بنشیند و امواجی از عشق را به سوی آنها گسیل دارد و یا عاشقانه با پینه دوزی گفتگو نماید.س
برای فرهان محل خواب مفهومی نداشت، او می توانست به راحتی در زیر درخت کامیلیا با آن گلبرگهای درشت و سفید و صورتیش بخواب رود و صبح سحر با فرو آمدن اولین قطره شبنم از گلهای زیبای درخت، بر روی گونه اش، از خواب عمیق و بی کابوس خود برخیزد و باز عشق و شادی را تجربه کند. چیز دیگری که در فرهان شکوفا شده بود، آن بود که وی تمامی رفتارها و روابط خود را بدون برنامه ریزی و اندیشه، در اصل غریزی انجام می داد. او قادر بود نیاز گل به نوشیده شدن شهدش توسط زنبور و یا پروانه ای را درک نماید. او می توانست مقصود و هدف از سبز بودن برگ درخت اقاقیا را حس کند و به راز زاد و میرهای نا پاینده موجودات کوچکی که همانند رفیق، آنها را دوست می داشت پی ببرد، زوزه باد را چون با شکوه ترین سمفونیها بشنود و اثرات رویندگی آن را بر خاک و گیاه مشاهده نماید. س
فرهان در جهانی دیگر بسر می برد، جهانی بی اضطراب و سرشار از بالندگی و انرژی. فقط کافی بود که بخواهد تا بتواند بی درنگ دراین دنیا غوطه ور شود. دنیایی که در آن نیازی به کلام برای ارتباط نبود و تنها با پرواز بر فراز این مکان، از زیبائیهای آن لذت می برد. مکانی بدون تنش، نگرانی، دلشوره و قیاس . او خودش بود، همانگونه که حس می کرد نه آنطور که ظاهرن می نمود. دنیای کوچک او تا بی نهایت وسعت داشت و این بیکرانی سرشار از انرژی بود و عشق و ستایش . س
......................
پروانه زیبا و افسرده ، به سردرگمی بی پایانی گرفتارآمده بود که فرار از آن غیر ممکن به نظر می آمد . دشتها و باغها برایش کوچک می نمودند و از درک عطر گلها عاجز شده بود و این همه ، خیلی بیش از حد تحمل موجودی بود به لطیفی این پرنده کوچک . او با خود می اندیشید : س " آیا ممکن است چشم باز کنم و تمامی این صحنه ها را قسمتهایی از یک کابوس و یا یک شوخی ابلهانه بیابم ؟ " س
و با این مشغله فکری بود که پروانه از پرواز خود، تنها چیزی که هنوز از آن لذت می برد، خسته شد و بر روی برگ گلی از درخت کامیلیا که در حیاطی کوچک با تزئینات و باغبانی کاملن ایرانی، روئیده بود فرود آمد. این فضا و محیط برایش آشنا می نمود. در واقع حسی غریب وی را بدانجا کشیده تا او را با چیزی آشنا کند! س
پروانه از بالای درخت به سهولت مردی را دید که فارغ بال در زیر درخت کامیلیا دراز کشیده و به خواب شیرینی فرو رفته است. همان حس غریبی که پروانه کوچک را تا به اینجا آورده بود دوباره در وی جوشیدن گرفت و او را وادرا ساخت تا با مانوری نرم، به آرامی روی سینه مرد نشسته، به او خیره شود. درآن حال، پروانه در شگفتی عظیمی فرو رفت و از آنهمه آرامش و بی نیازی غبطه خورد . پروانه در همان حال به خواب عمیقی فرو رفت و در آن خواب دید که مشغول آبیاری درختان و کندن علفهای هرز و کوتاه کردن چمنهای این باغ می باشد، بدون آنکه دنیای درونی این محیط را کاملن درک نماید. س
ساعتی بعد مرد، سراسیمه از خواب برخاست. پس از اندکی تامل، با چابکی از جای جست، گویا چیزی به خاطرش رسیده باشد، دستکش باغبانی خود را به دست کرد، مشغول آبیاری درختان و کندن علفهای هرز و کوتاه کردن چمنهای باغ شد، بدون اینکه حقیقتن دنیای درونی این محیط را درک نماید. س
در روی نیمکتی در زیر درخت کامیلیا، جایی که چند ساعت پیش، مرد ، فارغ از دنیا دراز کشیده بود، پروانه ای با بالهایی به رنگ بنفش، قرمز، زرد و سبز با حواشی مشکی پرکلاغی و طلایی مسی به چشم می خورد که شاد و بی خیال روی آن سکو، زیر درخت کامیلیا نشسته بود، اما لحظه ای بعد با دیدن مرد، بالهای خود را بر هم زد و شاد و بازیگوش به پرواز درآمد و با پرواز خود عطری پر شعف و انرژی بر فضای باغ پراکنده نمود. س
پروانه دیگر به حال مرد غبطه نمی خورد. او حتی دیگر فکر نمی کرد. س
مرد لحظه ای قد راست کرد و با دیدن پرواز شاپرک زیبا، به حال او غبطه خورد و برای دقایقی ندانست که کیست. انسانی که خواب دید پروانه است، و یا پروانه ای که خواب می بیند انسان است! س
منبع: س
«از کتاب «معجزه گوادلوپ
نویسنده: فرامرز تابش
فایل صوتی در ساندکلاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر