سقوط برگی از درخت

 


سقوط برگی از درخت

 

تاریخ انتشار این مقاله:  شانزدهم  ژانویه ۲۰۲۳ میلادی



دختر جوان، دست خواهر کوچک خود را گرفته و تقریبن او را بدنبال خود می کشید. کودک و خواهرش، کفش به پا نداشتند و زمین ناهموار و شنی، پای هر دوی آنها را می خلید. بر تن کودک هشت ساله، تنها یک لباس دست دوز بلوچی کهنه به چشم می خورد. دست کودک از شدت تعرق خیس شده بود و مدام از دست خواهرش لیز می خورد و رها می شد.

خواهر بزرگتر می دانست جریان چیست و چه رویداد شومی می تواند رخ دهد. از اینرو هر لحظه با شدت بیشتری خواهر کوچک خود را بدنبال خود می کشید.

در همین گیرودار و التهاب وصف ناشدنی، ناگاه کودک در سمت چپ خود در فاصله دو متری، موجودی کریه و نفرت انگیز با لباسی سیاه و عجیب دید که لوله تفنگ خود را بر بدن او نشانه رفته بود و بطرز غیر طبیعی و هیستریک می خندید.

 

در پی این حادثه شوم، دست دخترک کوچک از دست خواهرش رها شد و در پی آن، کودک بر زمین افتاد.

خواهر بزرگتر سر را برگرداند تا ببیند چه شده است. او با صدائی پر ز التهاب و تشویش، از خواهر خود که حالا بر زمین نشسته بود پرسید:

" مونا جان چه شد، چرا نشستی؟"

کودک با چهره ای که لحظه به لحظه رنگ می باخت به کندی جواب داد:

" فکر می کنم تیر خوردم"

خواهر بزرگتر متوجه شد که خون ، لباس دخترک را که طرحی به رنگ سبز روشن داشت، تیره نموده و خون به سرعت در تمام سطح پارچه در حرکت است. از اینرو با شتاب، او را به کول گرفت و به سمت بیمارستان دوید.

دخترک بلوچ برای دلداری دادن به خواهر زخمی خود دائمن با او صحبت و تکرار می کرد:

" مونا جان الان می رسیم. دیگه چیزی نمانده"

 اما دستهایی که حتی دیگر قدرت آویزان ماندن به گردن او را هم نداشتند و بی صدا ماندن مونا، خبر از رخدادی تلخ می داد که هرگز نباید به وقوع می پیوست. با درک این واقعیت و از شدت خستگی، دختر جوان ایستاد و بدن بی جان خواهر کوچک خود را بر زمین گذاشت.

مونا مرده بود.

دخترک بلوچ، کنار جسد بر روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. نگاهش سخت بی روح و سنگی بود. او گریه نمیکرد ولی مبهوت به مردان و زنان زیادی که به سرعت به این سو و آن سو می دویدند خیره شده بود. او حالا حتی صدای این افراد و رگبار گلوله را نیز نمی شنید. ...

 

مونا نقیب یک کودک بلوچ بود که تا به امروز معلوم نشد آیا خانواده ای به غیر از خواهر خود داشت و یا تنها یکی از هزاران کودک بلوچ و افغانی بی شناسنامه و بی هویت، و شاید هم بی پدر و مادر بود که در جای جای بلوچستان در میان تپه های خاکی با پاهای برهنه، روز را شب می کنند.


در آن لحظه سنگین، دختر جوان در کنار جسد خواهر خود زیر لب چیزی زمزمه می کرد. شاید چیزی شبیه این:

عزیزم، خواهرکم، نگران نباش

باری دیگر، به دنیا بازخواهی گشت و زمان با تو مهربانتر خواهد بود

بدان همیشه به وفور ترا در یاد خواهم داشت.

 


با یاد و ادای احترام به همه قهرمانان و به ویژه کودک-شهیدان انقلاب کبیر ۱۴۰۱

فرامرز تابش



بیستم  دسامبر ۲۰۲۲ میلادی، آلمان، ترویزدورف

کد مقاله در سایت پژوهشکده اندیشه آنلاین آلمان: sr,x fväd hc nvoj






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر